دستانش به کیسه های نان خشک چنگ زد
پسرش به قرار دوستانش می رفت
درب خانه را گشود
زندگی هنوز رد پای خویش را از یاد نبرده بود
غروب ازراه رسید
نگاهش به بسته های سیگار افتاد
ودلش لرزید![[تصویر: icon_pf%2838%29.gif]](http://parsianforum.com/images/smilies/icon_pf%2838%29.gif)
فرزندش در گوشه ای از انبار محو در دود سیگار می نگریست
...
پیرمرد هنوز کیسه های نان خشک را چنگ می زد
....![[تصویر: icon_pf%2856%29.gif]](http://parsianforum.com/images/smilies/icon_pf%2856%29.gif)
نظرات شما عزیزان:
|