کودک می نوشت:آب بابا نان
و مادر به کنار در رفت
صاحب خانه آمده بود و غر غر می کرد
...
کودک نوشت:آن مرد با اسب آمد
و پدر روزنامه را ورق زد
صفحه ی اول نوشته بود:
مردی که می خواست با تقلب در مسابقه ی اسب دوانی برنده
شود امروز صبح جلسه ی دادگاه دارد
...
کودک نوشت:باران
و کشاورزی که با گزارشگر مصاحبه می کرد آهی کشید و از
واردات بی رویه ی چای نالید
کودک نوشت:کوکب خانم!
و دختری که به ثبت احوال مراجعه کرده بود نام پرستیشیا را برگزید
چون از اسم ایرانی خوشش نمی آمد
کودک نوشت:آبگوشت
و خدمتکار پیر مقداری استخوان و شکمبه گوسفند را در ظرف خالی
کرد مزد اضافه کاری اش بود
کودک می نوشت
و خدا هم می نوشت
قربان بزرگی خدا!
|