آفتاب بی غروب من...


دستانش به کیسه های نان خشک چنگ زد

پسرش به قرار دوستانش می رفت

درب خانه را گشود

زندگی هنوز رد پای خویش را از یاد نبرده بود

غروب ازراه رسید

نگاهش به بسته های سیگار افتاد

ودلش لرزید[تصویر: icon_pf%2838%29.gif]

فرزندش در گوشه ای از انبار محو در دود سیگار می نگریست

...

پیرمرد هنوز کیسه های نان خشک را چنگ می زد
....[تصویر: icon_pf%2856%29.gif]

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

کودک می نوشت:آب بابا نان

و مادر به کنار در رفت

صاحب خانه آمده بود و غر غر می کرد

...

کودک نوشت:آن مرد با اسب آمد

و پدر روزنامه را ورق زد

صفحه ی اول نوشته بود:

مردی که می خواست با تقلب در مسابقه ی اسب دوانی برنده

شود امروز صبح جلسه ی دادگاه دارد
...

کودک نوشت:باران

و کشاورزی که با گزارشگر مصاحبه می کرد آهی کشید و از

واردات بی رویه ی چای نالید

کودک نوشت:کوکب خانم!

و دختری که به ثبت احوال مراجعه کرده بود نام پرستیشیا را برگزید

چون از اسم ایرانی خوشش نمی آمد

کودک نوشت:آبگوشت

و خدمتکار پیر مقداری استخوان و شکمبه گوسفند را در ظرف خالی

کرد مزد اضافه کاری اش بود

کودک می نوشت

و خدا هم می نوشت

قربان بزرگی خدا!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

علی آرام به کنار پیاده رو آمد

پیرمرد دستفروش هنوز در سرما مانده بود

اسکناس را لابلای دستش گرفت و کنار گاری زوار در رفته ایستاد

...

چند قدم که دور شد

صدای پیرمرد را شنید:

خدایا شکرت امروز می توانم نان بخرم

هوا گرمتر شده بود

انگار دست مهربانی از دل آسمان برای علی دست تکان می داد

صدای مادر را شنید:

پسرم هدیه ات به من هم رسید!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


[تصویر: 67866g.jpg]


بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.



خدایا !خسته ام!نمی توانم.

بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.



خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان



خدایا سه رکعت زیاد است

بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان



خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله



خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله



خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم



بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

ملائکه ی من! ببینید من انقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است

چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است

امشب با من حرف نزده



خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست



پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود، اذان صبح را می گویند

هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود



خورشید از مشرق سر بر می آورد



خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , d.masroghi.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com